نیمرخ

سیمای تو آیینه ای بود

نه

زیبا تر از سیمای تو آیینه ای بود

روزی که با لبخند در آن خیره گشتی

 

آیینه ها را دوست می دارم

چون گاه گاهی خیره در آن است

چشمان مفتونت

گلواژه های عشق را هم

پاس می دارم

چون یادگاری از طلوع توست

 

.......

سکوت؛

آرامش بخش ترین

سکوت؛

هراس انگیز ترین

فریاد! فریاد!

از این آرامش هراس انگیز

 

 

ترس عشق

بیم آن ندارم که روزی عاشقت شوم

بیم آن ندارم که کسی تو را از من بگیرد

بیم آن دارم که روزی تو خود را از من بگیری

بیم آن دارم که شب در وجود تو طوفان کند

خورشید مهر تو را پنهان کن

و برگ های طلایی دوستی را بر خاک اندازد

تو خود را از من مگیر

تو در من زاده شدی، تو در من پدید آمدی

و با تو امید پدید آمد

تو بمن لبخند زدی و روزهای جهان بمن لبخند زدند

رنگین کمان لبخند تو از ازل تا ابد گشوده است

و آسمان در زیر طاق چشمان تو جاریست

صبح از لبان تو سر می زند

و خورشید از نگاه تو

تو در میان من و تقدیر دریچه ای:

دریچه ای به روشنی آفتاب و گشادگی آسمان

تو خود را از من مگیر

من در تو و با تو زاده شدم

بگذار که در تو و با تو بمیرم

 

 

 

 

 

 

 معشوق من

 

معشوق من

انسان ساده ایست

انسان ساده ای که من او را

در سرزمین شرم عجایب

چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت

در لابلای بوته هایم پنهان نموده ام

او

پاک تر از برفهای قله الوند

و مهربانتر ازلطف نسیم ساکت شمال

در کوچه باغهای طراوت ست

او

باخلوص دوست می دارد

غمهای آدمی را

ذرات خاک را

غمهای پاک را

وزیبایی عجیب او

معیار تازه ایست

با غربت غریب فراوانش

 ــ مانند شعر من ــ 

 

راز من

هیچ چیز جز حسرت نباشد کار من

بخت من، بیگانه ای شد یار من

وای از این زندان محنت بار من

وای از چشمی که می کاود نهان

روز وشب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا

 

گاه می پرسد که اندوهت ز چیست

فکرت آخراز چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مکن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است

 

گاه می گوید که: کو، آخر چه شد

آن نگاه مست و افسونکار تو؟

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو

من پریشان دیده می دوزم به او

 

بی صدا نالم که: اینست آنچه هست

خود نمی دانم که اندوهم ز چیست

زیر لب گویم :چه خوش رفتم زدست

 

اینست آنچه رنجم می دهد

همزبانی نیست تا برگویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایه ی آزار خویش

آری اینست آنچه می جستی به شوق

 

از منست این غم که بر جان منست

دگر این خود کرده را تدبیر نیست!!!

 

 

 

 

 

دلتنگم

 

 

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گلهای باغ می آورد

 دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

ومهربانی را نثار من می کرد

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال با من بود

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

کسی . . .

                   ــ دگر کافی است

 

غم تو

 

 

آنگاه که چشم می گشایم و می بندم

آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند

روشنی را، هوا را از من بگیر

اما خنده ات را هرگز

تا چشم از دنیا نبندم

عشق من خنده ی تو

تمامی درهای زندگی را

به رویم می گشاید

و در بهاران عشق من

خنده ات را می خواهم

چون گلی که در انتظارش بودم

بخند بر شب، بر روز، بر ماه

و این پسرک کم رو که دوستت دارد.

 

 

 بی مقصد

 

وقتی که من خیابان ها را

بی هیچ مقصدی می پیمودم

تو با من می رفتی

تو در من می خواندی

 

وقتی که شب مکرر می شد

وقتی که شب تمام نمی شد

تو دستهایت را می بخشیدی

تو چشمهایت را می بخشیدی

 

تو مهربانیت را می بخشیدی

تو زندگانیت را می بخشیدی

تو گوش می دادی

اما مرا نمی دیدی

 

من از تو می مردم

اما تو زندگانی من بودی

 

 

 

خاصیت عشق

بیاتابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم

و خاصیت عشق اینست

کسی نیست،

بیا

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

بیا

ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

بیا

آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا

با من بیکس تنها شده بمان

بیا

.......

نگاه تو

 

 

 

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

ای رفته زدل، رفته زبر، رفته زخاطر

بر من منگر، زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته زدل, راست بگو! بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گرآمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم, اومرده و من سایه ی اویم!

من او نیم, این دیده ی من گنگ و خموش است-

در دیده ی او آن همه گفتار, نهان بود

من او نیم, آری , لب من-  این لب بیرنگ-

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

آن کس- که تو می خواهیش از من- به خدا مرد!

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد!

من گور ویم , گور ویم , بر تن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من , این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم.