شعر خواندنی
این شعر خواندنی
این عشق ماندنی
این لحظه های باتو بودن
سرودنی ست
این تیره روزگار
در پرده ی غبار دلم فرو گرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گردو غبار از دل تنگم زدودنی ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه؟
ــ بوسه،
بوسه از آن لب ربودنی ست
دست مرا بگیرو عهد عشق بند
تنها تویی که بود ونبودت یگانه بود
غیر از تو، هر که بود
هر آنچه نمود
نیست
این عشق ماندنی
این شعر خواندنی
این شور بودنی
این لحظه های پر شور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو بودن
ــ سرودنی ست
یار خدایی
باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیرو دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
آه از این دل، آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
آه، ای خدای قادر بی همتا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
راضی مشو که بنده ی ناچیزی
عاصی شود به غیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل اشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه، ای خدای قادر بی همتا