راز من

هیچ چیز جز حسرت نباشد کار من

بخت من، بیگانه ای شد یار من

وای از این زندان محنت بار من

وای از چشمی که می کاود نهان

روز وشب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا

 

گاه می پرسد که اندوهت ز چیست

فکرت آخراز چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مکن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است

 

گاه می گوید که: کو، آخر چه شد

آن نگاه مست و افسونکار تو؟

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو

من پریشان دیده می دوزم به او

 

بی صدا نالم که: اینست آنچه هست

خود نمی دانم که اندوهم ز چیست

زیر لب گویم :چه خوش رفتم زدست

 

اینست آنچه رنجم می دهد

همزبانی نیست تا برگویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایه ی آزار خویش

آری اینست آنچه می جستی به شوق

 

از منست این غم که بر جان منست

دگر این خود کرده را تدبیر نیست!!!