بی مقصد

 

وقتی که من خیابان ها را

بی هیچ مقصدی می پیمودم

تو با من می رفتی

تو در من می خواندی

 

وقتی که شب مکرر می شد

وقتی که شب تمام نمی شد

تو دستهایت را می بخشیدی

تو چشمهایت را می بخشیدی

 

تو مهربانیت را می بخشیدی

تو زندگانیت را می بخشیدی

تو گوش می دادی

اما مرا نمی دیدی

 

من از تو می مردم

اما تو زندگانی من بودی