راز من

هیچ چیز جز حسرت نباشد کار من

بخت من، بیگانه ای شد یار من

وای از این زندان محنت بار من

وای از چشمی که می کاود نهان

روز وشب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا

 

گاه می پرسد که اندوهت ز چیست

فکرت آخراز چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مکن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است

 

گاه می گوید که: کو، آخر چه شد

آن نگاه مست و افسونکار تو؟

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو

من پریشان دیده می دوزم به او

 

بی صدا نالم که: اینست آنچه هست

خود نمی دانم که اندوهم ز چیست

زیر لب گویم :چه خوش رفتم زدست

 

اینست آنچه رنجم می دهد

همزبانی نیست تا برگویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایه ی آزار خویش

آری اینست آنچه می جستی به شوق

 

از منست این غم که بر جان منست

دگر این خود کرده را تدبیر نیست!!!

 

 

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
nasir شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:24 ب.ظ

salam banoooo khanom
omidvaram hamishe mofagh bashhhiiiiiiiii
be khoda delam gerfte
shoma ham bishtar
bordinam to ghamham

یوسف شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:44 ب.ظ http://www.onlyforyou.blogsky.com/

سلام وبلاگ خوبی داری بانوی شمال خسته نباشی
سری به منم بزن خوشحال میشم

erfanet شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:16 ب.ظ http://www.ss57.blogsky.com

سلام
دوست گلم
لحظات شادی خدا را ستایش کن؛
لحظات سختی خدا را جستجو کن؛
لحظات ارامش خدا رامناجات کن؛
لحظات دردآور به خدا اعتماد کن؛
ودر تمام لحظات خداوند را شکر کن.
بهم سر بزن خوشحال میشم

ناصر دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:17 ق.ظ http://www.supermanetab.blogfa.com

سلام . خیلی قشنگ تونستی شعر و عکس رو با هم ترکیب کنی . کارت درسته
و گاه گاه خش خش مدادی بر کاغذی
که مهره های پشت را می لرزاند.

...///... دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:01 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

چقدر فرق کرده ای !
- خب همه چی فرق کرده. منم مثل همه چیز.
- تو کوچیک شدی ، یا دنیا بزرگ شده ؟
- دنیا تا همیشه، همین دنیاست. ریگ همین ریگه. حجم، همین حجمه.
- اما سبز، دیگه سبز نیست. آبی ، آبی نیست.
- قرارمون صحبت از رنگ نبود. یادت هست... گفتی رنگ، واسه چشمها درست شده نه برای دل. خودت گفتی به چشمهات اعتماد نمیکنی.
- آره، یادمه. ولی میدونی چیه ؟ یه چیزایی، منو داره میترسونه. هرچی بیشتر میفهمم، بیشتر میترسم.
- خب، طبیعیه. تو داری توی مسیری راه میری که همه تابلوهاش زنگار گرفته و کسی رو پیدا نمیکنی که راه درست رو نشونت بده. همه میگن راه درست همینیه که من توشم. تو راه خودت رو انتخاب کردی و هی داری میری جلوتر. میدونم. مبهمه. این ترسناکه.
- ترسناکتر وقتیه که تو حرف نمیزنی. از سکوتت میترسم.
- اما خودت گفتی، برای این دلتنگی همیشگی، پاداشی جز سکوت نیست.
- برای این بود که چیز دیگه ای نداشم. دستام خالی بود.
- مثل اینکه حواست نیست. تو بهترین چیزی رو که داشتی بهم دادی.
- نمیدونم. به خدا نمیدونم. اصلا ... اصلا برای چی اومدم سراغ تو ؟
- چون فکر کردی دلت داره کوچیک میشه. یادت باشه، تا ریگ همون ریگه، منم همون دلم. از ریگ و از خاک و از سردی خاک نترس. قوی باش ! پاتو محکم بزار روش. همه این ریگها از نسل تو هستن. باهاشون غریبی ؟
- نه . ازشون نمیترسم . باهاشون رفیقم. چون قراره بیشتر عمرم رو باهاشون زندگی کنم. اون موقع، من میشم تو . اونوقت میفهمم که چقدر کوچیک بودی یا چقدر بزرگ .
- همون موقع امانتت رو پس میگیری.
- کدوم امانت رو ؟
- سکوت

همه جا ساکت شد. من موندم و سکوت.
باز هم یه عالم سوال بی جواب.
خسته شدم. فقط راضیم به اینکه هنوز دارم راه میرم و باکی ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد