معشوق من

 

معشوق من

انسان ساده ایست

انسان ساده ای که من او را

در سرزمین شرم عجایب

چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت

در لابلای بوته هایم پنهان نموده ام

او

پاک تر از برفهای قله الوند

و مهربانتر ازلطف نسیم ساکت شمال

در کوچه باغهای طراوت ست

او

باخلوص دوست می دارد

غمهای آدمی را

ذرات خاک را

غمهای پاک را

وزیبایی عجیب او

معیار تازه ایست

با غربت غریب فراوانش

 ــ مانند شعر من ــ 

 

راز من

هیچ چیز جز حسرت نباشد کار من

بخت من، بیگانه ای شد یار من

وای از این زندان محنت بار من

وای از چشمی که می کاود نهان

روز وشب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا

 

گاه می پرسد که اندوهت ز چیست

فکرت آخراز چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مکن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است

 

گاه می گوید که: کو، آخر چه شد

آن نگاه مست و افسونکار تو؟

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو

من پریشان دیده می دوزم به او

 

بی صدا نالم که: اینست آنچه هست

خود نمی دانم که اندوهم ز چیست

زیر لب گویم :چه خوش رفتم زدست

 

اینست آنچه رنجم می دهد

همزبانی نیست تا برگویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایه ی آزار خویش

آری اینست آنچه می جستی به شوق

 

از منست این غم که بر جان منست

دگر این خود کرده را تدبیر نیست!!!

 

 

 

 

 

دلتنگم

 

 

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گلهای باغ می آورد

 دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

ومهربانی را نثار من می کرد

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال با من بود

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

کسی . . .

                   ــ دگر کافی است